سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشه هایم
 
قالب وبلاگ

به نام هستی بخش احساس

مشغول نوشتنی. مشغول مرور آنچه نوشته ای. آماده شده ای تا نوشته ات را ثبت کنی. به یکباره برق می رود.

نزدیک است کفر بگویی.

ای خدایی می گویی که زمین و زمان از تعجب به لرزه می افتند.

یعنی که چی؟

یعنی که چی، اشتباه خودت را گردن خدا بی اندازی؟ اشتباه خودت را و اشتباه امثال خودت. اشتباه دنیای ناقصت.

نترسیدی خداوند همان هنگام جان از تن تو بیرون کند؟

بله خداوند تاثیر پذیر نیست و تحریک نمی شود. اما تو چه؟

تو که بند بند وجودت به واسطه وجود خداست، مگر نمی دانی با چنین اعتراضاتی، انگار که ارتباط خود را با وجود مطلق سست تر می کنی.

مگر نمی دانی اعتراض هم از جنس عدم است. اگر ایراد نگیری که عدم یعنی هیچ و نمی تواند جنسی داشته باشد، منظورم را خوب متوجه شدی.

مگر نمی دانی با هر اعتراض به عدم نزدیک تر می شوی و با هر شدت بیشتری ار اعتراض سریع تر و شدید تر به عدم نزدیک می شوی؟

البته که اعتراض به وجود یا اعتراض به چیزهایی از جنس وجود. و باز که البته اعتراض به عدم و چیزهایی از جنس آن، تو را به وجود نزدیک تر می کند.

حق نداشتی، اما درک می کنم که داشتی برای معشوق می نوشتی و اینگونه از کوره زدی بیرون.

درک می کنم وقتی می نویسی برای معشوقی که شاید دوست نداشته باشی بخواند، شاید بعید بدانی روزی بخواند، شاید دوست نداشته باشد بخواند، و یکباره برق می رود، انگار که زمین و زمان دست به دست هم داده باشند تا تو را از او دورتر کنند.

که البته هم اکنون هم دور تر هستی!

دورتر از دورتر از دورتر!


راستی یادت است چه نوشتی؟

ابتدایش شعر بود و انتهایش هم شعر.

شعرهای قیصر امین پور

رفتی و باز ورق زدی و پیدا کردی؟

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

«بادا» مباد گشت و «مبادا»‌به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست.

 

تنها امیدم این است که با خدا باش و پادشاهی کن     بی خدا باش و هر چه خواهی کن...


[ یکشنبه 94/3/10 ] [ 6:23 عصر ] [ پیرمرد سی و چند ساله ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 120
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 127466